به گزارش تحریریه خطروز – خطکش، طاهره ملکعلیپور: حال و هوای «کریسمس» در مدارس ارامنة ایران، موضوعی است که شاید کمتر از آن بدانیم. این روزها که عدة زیادی بهصورت فرمالیته و بهصورت «کیک» درخت کریسمس را آذین میبندند، روزهای شیرین و جذابی کنارِ درخت کریسمس «واقعی» در مدرسه مسیحیان کشور سپری میشود و در خاطر من بهعنوان یک معلم مسلمان در این مدرسه عمیقتر نقش میبندد.
در منطقه ۸ تهران، وارد خیابان که میشوی؛ زیباییِ همزیستی مسالمتآمیز ارمنیان و مسلمانان به چشم میخورد، چند صدقدمی که بگذری به نبشِ خیابان که میرسی، سه تابلوی راهنما قرار گرفتهاند؛ تابلوی اول، نام خیابان است، دومین تابلو، قهوهایرنگ است و جهت «کلیسای گریگور مقدس» را نشان میدهد، و آخرین آنها تابلویی سبزرنگ است که جهت مسجد را مشخص میکند و جالبتر آنکه جهتِ تابلوی مسجد و کلیسا به یک سمت است.
شیب ملایم خیابان را که بالا میروی، مغازهها خودنمایی میکنند، نام مغازهها اینچنین است؛ «کشیشیان، حسینی، آرمن، محمد، لیانا، نگین و…» در این خیابان کشیشی با لباس مشکیِ مخصوص خود راه میرود و آن طرف خیابان، روحانی ملّبسی سوار سمند میشود و این نقطه همان دبستان و دبیرستان ارامنه است که روبروی آن مدرسه فاطمیه قرار گرفته.
وارد مدرسه میشوم، خانوادهها جلوی در حضور دارند. برای ارامنه ایران (و شاید جهان) مدرسه حرمتش کمتر از کلیسا نیست. برای همین و برای هر مناسبتی از مدتها قبل اولیای بچهها در صحنهاند و تلاش میکنند تا همه چیز به نحو احسن انجام شود. بعضی از مادرها، فرزندشان از مدرسه فارغالتحصیل شده و رفتهاند؛ اما همچنان احساس دِین میکنند و برای کمک به مدرسه میآیند. در ورودیِ سمت راست، مطبخ مدرسه است، هیچوقت بدون لباس خاص آشپزی نمیکنند. احتمالاً در حال آمادهکردن کاپ کیک هستند. با آقای «هوویک» سلام و علیک میکنم. همسرش قبلتر گفته که آقای هوویک از گرمگرفتن با خانمهای مسلمان میترسد، نمیداند حدش چقدر است و برای همین نباید بیمحلیهای گاه و بیگاهش را جدی بگیرم.
وارد ساختمان مدرسه میشوم، ساختمانی که در دل خود خاطرات زیادی را نفس میکشد؛ لایههای رنگی که حالا ضخامت دیوار را بیش از نیم متر کردهاند، نشان از لایهلایه دانشآموزانی دارند که حالا هر کدام یک جای دنیا هستند. از در اصلی که وارد میشوم، حال و هوای کریسمس میخورد به صورتم. تصویر بابانوئلی که روی دیوار خودنمایی میکند با صورتی سفید و ریشهای سفیدتر و لبخند پت و پهنی که از زیر پنبههای سفید هم مشخص است و لباس قرمزی که حتی در تصویر هم نرمی بافتِ مخملش را در دستهایم احساس میکنم.
دفتر ناظمهای مدرسه در سمت چپ است با پنجرههای بزرگ شیشهای، جنبندهای رد نمیشود مگر از نگاه تیزبین سه ناظم مدرسه مورد وارسی قرار گیرد، کهنه ناظم اینجا که قریب به شصت و پنج سال سن دارد برای همه ما مثل یک مادربزرگ است. تمام عمرش را وقف آموزش کرده است؛ به قول خودش از خودش واقفتر شوهر مرحومش بوده که فیسبیلالله این مدرسه را پرورانده. نقاشی مدرسه هم کار دخترش است.
شیشههای پنجره با برف دانه «کُخ» تزیین شده با چند شرشرهی سبز و سفید و قرمز. خوبی این شرشرهها این است که همرنگ پرچم ایران است. صدای دعاکردن بچهها در راهرو میآید. هر روز صبح اگر صفی در کار باشد، درحد سه دقیقه با هم دعا میخوانند و اگر نباشد توی راهرو صف میبندند. معاون مدرسه نیز خواهش کرده است که هنگام دعا کنار بچهها بایستیم و اگر وسط دعا رسیدیم بیتفاوت رد نشویم تا بیاحترامی به دعا رسمیت پیدا نکند.
ما بین پلهها که در دو طرف به سمت بالا میرود یک درخت بزرگ کاج تزیین شده است با توپهای رنگی و گوزنهای طلایی و ریسه. یکی از بچههای نهم میگفت؛ «معتقدیم مسیح زیر یک درخت متولد شده است» و دیگری میگفت؛ «دروغ است و واقعیت چیز دیگری است.» قرآن را به آنها نشان دادم و گفتم در کتاب ما نیز در مورد تولد مسیح نوشته شده است. با بُهت نگاه میکنند و بعد از آن من را آشناتر میبینند.
راهروی مدرسه و کلاسها توسط خود بچهها تزیین شده. لوازم آن در انباری مدرسه برای هر پایهای جدا دستهبندیشده و بچهها برای اینکه کلاسشان زیباترین باشد، رقابت میکنند. زنگ اول بهصورت عادی میگذرد و درس میدهم. تنها سؤال بچهها این است که شما تعطیلات به کجا میروید؟ میگویم؛ کربلا. لبخندشان میخشکد (احتمالاً کمی جا خوردهاند) و یکهو یک نفر داد میزند: «عباس» درست است؟ برایمان سوهان بیاورید! میگویم: سوهان برای قم است؛ اما اگر دوست دارید، برایتان میآورم. یک نفر یواشکی میپرسد امام علی هم در کربلاست؟ او هم پیامبر شماست؟ چقدر خوشحالم از شنیدن این سؤالها و چقدر سخت است پاسخ به این سؤالها برای نوجوانی که تصوری از این چیزها ندارد.
کلاس تمام میشود، بچهها مقنعههایشان را مرتب میکنند و یک نفر توی راهرو میگوید: «وزیر آمده!» متعجب میشوم و باور نمیکنم. میدانم این ایام مدام برای تبریک و عرض ادب میآیند؛ اما وزیر دیگر بلوف است. مسئولان منطقه را میبینم که در کلاسها میچرخند و البته یک نفرشان را گرمتر میگیرم. با صداقتی زنانه میگوید: به ما گفتهاند مدارس ارامنه را ساعت ۹ به بعد بروید که به قهوههای بینظیرش برسید. آمفیتئاتر مدرسه، مهیای جشن کوچکی شده که با احترام به قوانین و خطقرمزهای کشور هر ساله برگزار میشود. انجمن اولیاء برای خودشان اتاقی دارند که از همه جای مدرسه جذابتر است. هدایای بچهها را آماده میکنند و همزمان گفتگو میکنند. از دبیر دینی ارمنی مدرسه میپرسم؛ فلسفه بابانوئل چیست؟ میگوید: فرد خیّری بوده و برخی منابع میگویند: وقتی مسیح متولد شد، برایش کادو آورده است. بلند میشود و برایم شکلات میآورد و میگوید: این کادوی مامان نوئل است و فعلاً در همین حد است. میخندم و میگویم؛ هر چه از دوست رسد نیکوست.